نقد دیدگاه فروید درباره مرگ
نقد دیدگاه فروید درباره مرگ
نقد دیدگاه فروید درباره مرگ
نويسنده:شروین وکیلی
ارتباط نهادین مرگ و زندگی درکی است که برای مدتهایی طولانی در شاخههایی از علوم تجربی و به ویژه زیست شناسی سابقه داشته است.
قطعیترین امر درباره زندگی، مرگ است. با این وجود، شیوه های رنگارنگ انکار مرگ، الگوهای متنوع واژگونه ساختن معنای آن و روشهای هوشمندانه بازتفسیر و بازخوانی این رخداد طبیعی، چنان رواجی دارند که هر ذهن کنجکاوی را در رویارویی با این مفهوم دچار سردرگمی میسازند. گویا ابهامی که در مفهوم زندگی تنیده شده است، به مرگ نیز سرایت کرده باشد. مطلب حاضر با اشاره به سه نظریه (ازجمله نظریه فروید) در باب مرگ تنها به نقد آنها میپردازد.
۱. در نگاه دانشمندان علوم تجربی راز بزرگی در مرگ وجود ندارد. مرگ، ویران شدن مرزهای سامانه ای است که به طور موقت و در تعادلی شکننده، قلمروی درونی و زنده را از محیطی بیرونی و بیجان تفکیک میکرده است. مرگ پایان یافتن اعلام استقلال سیستمی زنده است که برای مدتی بسیار کوتاه در حد عمر اندک جانداران- در برابر فشار زورآور محیط پیرامونیاش مقاومت به خرج داده است. مرگ ظهور تعادلی ترمودینامیک است، در میان درون و برون سیستمی که به ضرب و زور ساختارهای اطلاعاتی، جریان ماده و انرژی را به شکلی هم افزا سازماندهی کرده بود. در دانش تجربی، مرگ چیزی شگفت آور یا نامنتظره نیست. تنها نقطه پایانی است، بر ماجرایی موقت و کوتاه مدت به نام زندگی. این زندگی است که در پویایی غیرمنتظرهاش، در پیچیدگی افزاینده و پیش بینی ناپذیرش و در الگوهای تکامل یابنده و گوناگونش شگرف و غریب مینماید. مرگ، برعکس امری عادی و پیش پا افتاده مینماید. روندی معقول، طبیعی و قطعی که تمام سازواره های جاندار را در میرباید، نظم و پیچیدگی درونی شان را منهدم میسازد و در سیری شناخته شده و قابل پیش بینی، عناصر بغرنج اندوخته شده در درون سیستمهای جاندار را دستخوش تجزیه و پراکندگی و تباهی میسازد. پرسش بزرگ در این جا، دلیل مردن جانداران نیست که ماهیت جان و چگونگی زنده بودنشان است.
از دید نظریه پردازان علوم انسانی اما، مرگ امری رمزآلود است. بر خلاف علوم تجربی که بر شواهد آزمایشگاهی و دگردیسی حالات گوناگون ماده تمرکز کردهاند، در علوم انسانی با آدمیان، خواستها و میلهایشان سر و کار داریم. در این جا معنایی که آدمیان برای زندگی خویش بر میسازند و شیوه ای که آن را به کردار و رفتار تبدیل میکنند، موضوع بحث است. از این رو، در دامنه علوم انسانی مرگ همچون امری رازآمیز و شگفت جلوه میکند. در مقابل زندگی امری واضح و روشن پنداشته میشود. چیزی ملموس و تجربه شده که نزدیک و آشنا مینماید و بر بنیاد شهود روزانه ما استوار شده است.
در این قلمرو، مرگ معمایی بزرگ است؛ نقطه پایانی که رشته آشنا و امن عمر را قطع میکند، حادثه ای گریزناپذیر و عمومی که همگان با آن روبرو خواهند شد و با این وجود زمان و مکان وقوعش قابل پیش بینی نیست. مرگ است که به قهرمانانهترین سرگذشتها معنا میبخشد و مرگ است که پیش پا افتادهترین زندگیها را پوچ میسازد. پیشامدی است که قطعا فرا خواهد رسید و با این وجود فرا رسیدنش همواره غیرقطعی و نامنتظره است. تجربه ای است که در دامنه مشاهدات ما، موضوعش همواره دیگری است، اما بی تردید توسط خود ما نیز درک خواهد شد. مرگ از این رو وحدت اضداد است. امری است مشاهده پذیر و درک ناپذیر، گریزپا و تعقیب کننده، قطعی و غیرقابل پیش بینی و معنابخش و پوچ کننده. شاید مرگ به دلیل در هم آمیختن این صفتهای متضاد به معمایی چنین بزرگ تبدیل شده باشد.
۲. درباره مرگ، سه اصل موضوعه عمومی وجود دارد که در تمام فرهنگها و تمام مقاطع تاریخی، به شکلی صریح یا تلویحی مورد پذیرش بوده است و مستقل از نظریه پردازی های فیلسوفان، روحانیون و دانشمندان، توسط عامه مردم پیش فرض گرفته میشده است.
نخستین و مستحکمترین پیش فرض، به رابطه زندگی و مرگ باز میگردد. تضاد آشتی ناپذیر این دو و آرایش یافتنشان در قالب یک دوقطبی معنایی، چنان آشکار و آشناست که ما را از بحث و شرح بیشتر بی نیاز میسازد. مرگ، همواره در قالب متضاد زندگی تعریف شده است و همچون امری مخالف حیات فهمیده میشود. مرگ، غیاب زندگی است و زندگی، غیاب مرگ و این پیش فرض چنان بدیهی مینماید که ذکرش در این جا شاید غریب بنماید.
دومین پیش فرض، آن است که مرگ با مفهوم اموری ناخوشایند و منفی همچون درد و رنج و بیماری و پیری ارتباط دارد. از دیرباز، مرگ را همچون رنجی عظیم و دردی التیام ناپذیر فهمیدهاند و بیماریهایی کشنده مانند طاعون را با نام مرگ سیاه نامگذاری کردهاند. سالخوردگان همچون کسانی تصویر شدهاند که یک پایشان لب گور است و شفا یافتن بیماران همچون رستن از چنگال عفریت مرگ تلقی شده است.
سومین پیش فرض، باور معمولا ناخودآگاه – به این اصل است که جفت متضاد مرگ/ زندگی، با جفتهایی کلیدی مانند آشوب/ نظم، غیاب/ حضور و… پیوند دارد، یا حتی مترادف آنها میباشد.
این نوشتار را برای آن مینویسم که نادرست بودن این سه پیش فرض را نشان دهم و برای دستیابی به این هدف، از چارچوب نظری روانکاوانه در مقام یکی از نیروهای اثرگذار بر تکامل نگرش ما درباره مرگ، بهره خواهم جست، هرچند در کل، از زاویه ای روانکاوانه به روان آدمی نمینگرم.
۳. مرگ و زندگی از دیرباز همچون دو دشمن سازش ناپذیر تجسم شدهاند. زندگی امری اهورایی و مقدس و مرگ سانحه ای شیطانی و ناگوار تلقی میشود و تمایز میان این دو از دیرباز به قدری برجسته و چشمگیر بوده که معمولا در فرهنگهای باستانی آنها را با دو خدا و دو مرجع آسمانی (اهورامزدا در برابر اهریمن، زئوس در برابر هادس و…) و حتی دو قلمرو مکانی متفاوت (معمولا روی زمین در برابر زیر زمین) هم ارز میدانستهاند. با این وجود، چنین مینماید که تعارض میان این دو مفهوم چنین آشکار و بدیهی نباشد.
قطب بندی یاد شده، تا حدودی از مخلوط شدن دو مفهوم متفاوت چیز مرده و چیز بیجان بر میخیزد. چیز بی جان مثل سنگ و رودخانه و ابر – پدیداری است که به خاطر ساختار و کارکرد ویژهاش، حامل حیات و پیچیدگیهای خاص آن نیست و نمیتواند باشد. در حالی که چیز مرده مانند جسد – پدیداری است که دست کم برای مدتی زنده بوده، اما به خاطر فرا رسیدن مرگ پیچیدگی و پویایی ویژه آن را از دست داده است. این بدان معناست که امر بیجان و امر مرده مترادف هم نیستند، قلمرو محیط طبیعی بیجان را نمیتوان عرصه تاخت و تاز مرگ دانست.
لانه مرگ، بر خلاف آنچه که در نگاه نخست به نظر میرسد، بدن جاندار است. تنها جاندار است که میتواند بمیرد؛ و تنها در زمانی کوتاه پس از زنده بودنش همچون چیزی مرده دوام دارد. پس از مدتی کوتاه، پدیدار مرده به پدیداری بیجان تبدیل میشود و به این ترتیب از حوزه قدرت مرگ میگریزد. لاشه ای که تجزیه شد و به خاک تبدیل شد و جسدی که فاسد شد و به مواد آلی سازندهاش تجزیه شد، دیگر پدیده مرده محسوب نمیشوند که بخشی از طبیعت بیجان هستند. قلمرو ماده بی جان، زمینه ای است که دژهای شکننده بدن زنده را محاصره کرده است و در جریان روندی مستمر دیواره های این دژ را فرو میکوبد و آن را به بدنی مرده تبدیل میکند که تنها برای مدتی کوتاه دوام دارد. یعنی زمانی که کافی است تا جسد مرده توسط زمینه کور و بی هدف پیرامونش بلعیده شود. از این روست که عرصه حکمرانی مرگ نیز مانند زندگی، بدن است. بدن، نقطه پیوندی است که مرگ و زندگی در آن با هم تلاقی میکنند. هریک برای مدتی کوتاه میتواند در آن لانه کند و حضور هریک حضور دیگری را کمرنگ میسازد. به همین دلیل هم بدن در تمام تمدنهای کهنسال و تمدنهای امروزین با تفسیری دیگر- همچون امری قدسی تلقی میشده و در عین حال نقطه تمرکز تابوها و محرمات نیز بوده است.
زندگی و مرگ، از این رو، در قلمرو زمانی و مکانی مشابهی مستقر شدهاند. از دید سوژه ای که تعادل پویایی مرگ و زندگی را در درون بدنش تجربه میکند، ممکن است مرگ و زندگی متعارض و متضاد بنمایند. اما اگر از بیرون و به شکلی عینی به این دو بنگریم، یین و یانگی در هم تنیده را باز مییابیم که هیچ کدامشان بدون حضور دیگری معنا ندارند. مرگ تنها در بدنی زنده ظهور میکند و زندگی تنها در کشمکش با مرگ و مقاومتی که در برابر مردن از خود نشان میدهد، تثبیت میشود. این دو، مفاهیمی در هم پیوسته و مرتبط با هم هستند. چنان که تمام زوجهای متضاد معنایی دیگر نیز چنین هستند.
۴. ارتباط نهادین مرگ و زندگی و سوار شدن هر یک بر روی دیگری، درکی است که برای مدتهایی طولانی در شاخههایی از علوم تجربی و به ویژه زیست شناسی سابقه داشته است. با این وجود، این برداشت برای مدتی بسیار طولانی تیول دانشمندان و گروهی اندک از نخبگان فکری محسوب میشد. کسی که در فراگیر شدن این ادراک و تبدیل شدن این شناخت به امری عمومی نقشی به سزا ایفا کرد، فروید بود.
فروید در سال ۱۹۱۹.م یکی از مشهورترین رساله های خود را به رشته تحریر در آورد. نوشتاری که امروز با عنوان فراسوی اصل لذت شناخته میشود. فروید در این متن، به بازنگری در آرای پیشین خود پرداخته و این نقد مخالفانش را پذیرفته که باور به اصل لذت و جریان لیبیدو، برای توضیح تمام رخدادهای روانی آدمیان کافی نیست. فروید که با قالب روان پویایی (Psychodynamism) مشهور خود به روان آدمی مینگریست، چارچوبی تقریبا مکانیکی را در مورد نیروها و متغیرهای درون ذهن آدمی ابداع کرده بود که از چند نظر انقلابی مینمود:
نخست آن که امر ناخودآگاه را به رسمیت شناخته بود. آن هم نه همچون سویه ای تاریک و منفی و دست و پاگیر از نفس سرکش بشری چنان که در آثار روحانیون مسیحی تصویر میشد بلکه همچون خزانه ای از اندوخته های روانی که بخش عمده شخصیت آدمیان را شکل میداد و کردارهایش را تعیین میکرد.
دومین ابداع مهم فروید، آن بود که لذت را از مرتبه امری فلسفی و اخلاقی فرو کشیده بود و آن را با تعبیری زیست شناختی به عنوان محور پویایی روان بشر معتبر ساخته بود. فروید با الهام از قالب نظری مکانیکیای که در زمانهاش مسلط بود، این لذت را با جریانی از نیروها و فشارها و اندرکنشهای شبه فیزیکی همتا دانسته بود که در قالب مفهوم لیبیدو تبلور مییافت.
سومین عنصر انقلابی در نظریه فروید آن بود که کل دستگاه نظریاش را به شیوه ای از روان درمانی پیوند داده بود و کلیت این مجموعه را در قالب زنجیره ای از مشاهدات تجربی و تفسیرهای مبتنی بر آزمون، به علم مدرن نزدیک ساخته بود.
اهمیت دیدگاه فروید، از آن روست که نخستین چارچوب مدرن علمی درباره روان انسان را صورتبندی کرد و این کار را در شرایطی انجام داد که دو مفهوم کلیدی ناخودآگاه و لذت در نگرشش به جایگاهی کلیدی و مثبت دست یافته بودند. این دو مفهوم، برای مدتی بسیار طولانی زیر تاثیر اخلاقیات مسیحی و آرای ارسطویی کلیسای کاتولیک همچون عناصری شیطانی و ناپسند تلقی میشدند و همواره از دایره اندیشه درباره روان سالم و توانمند کنار گذاشته میشدند. برداشت ویژه فروید، با مخالفتی که نسبت به سرکوب اصل لذت داشت و شیوههایی گاه کارآمد که برای دروان درمانی ابداع کرده بود، گره خورد و نگرشش را به نوعی نظریه فراگیر تبدیل کرد که همه چیز را به شکلی نوآورانه توضیح میداد و در عین حال مدعی رسالتی انقلابی و رهایی بخش هم بود.
مرگ گرانیگاهی است که زندگی همه ما گرداگرد آن در چرخش است. از این رو فهمیدنش وظیفه ای است که جویندگان زندگی معنادار ناچارند برآوردهاش سازند.
در این زمانه و در این زمینه بود که فروید مقاله فراسوی اصل لذت را نگاشت. متنی که برای حل کردن معمای خشونت انسانی اختصاص یافته بود. فروید، به ویژه در جریان جنگ جهانی نخست، به بازبینی در آرای خود پرداخت و دریافت که محور گرفتن نتیجه مستقیم میل به لذت (یعنی غریزه جنسی)، به تنهایی برای توضیح دادن رفتارهایی ویرانگرانه همچون کشتار همنوعان و شهوت خونریزی و آزار دیگران کافی نیست. از این رو، در این نوشتار، غریزه تازه ای را به میل جنسی افزود. فروید پیش از آن لذت را با میل به بقا و گرایش عمومی جانداران برای تداوم زندگی مربوط دانسته بود و از این رو غریزه جنسی (اروس) را با زندگی مترادف میدانست. از این رو وقتی قصد کرد تا قطبی در برابر میل به زندگی تعریف کند، آن را غریزه مرگ نامید و آن را تاناتوس نامید که در اساطیر یونانی برادر خدای خواب (هوپنوس) پنداشته میشد و اسمش به معنای مرگ بود.
فروید در این نوشتار ادعا کرده بود که لذت، نه تنها با بقا و زندگی که با مرگ هم در ارتباط است. سازواره های زنده، به همان شکلی که بقای خویش و زنده ماندن خود را محور انتخاب رفتارهایشان قرار میدهند، به طور فعال در پی نابود کردن رقیبان و دشمنان نیز هستند و از دستیابی به این اهداف نیز لذت میبرند. به این ترتیب، اصل لذت که در منظومه فرویدی جایگاهی مرکزی داشت، به طور همزمان با دو نیروی متعارض زندگی و مرگ پیوند خورد. زندگی خویش و مرگ دیگران. فروید دراین رساله و در نوشتارهای دیگرش، زندگی و مرگ را با دو اصل بنیادین زن و مرد نیز مربوط دانست و با شیوه ای که امروزه نقد شدید متفکران زن گرا (Feminist) را بر انگیخته است، عنصر نرینه را با نظم و قدرت و عنصر مادینه را با آشوب و ابهام مترادف دانست. فروید معتقد بود که به دلیل همین همخوانی معنایی جفت متضاد زندگی/ مرگ با مرد/ زن (و البته نظم/آشوب) است که زنان در اساطیر ملل گوناگون به صورت موجوداتی آشوبگر و گاه مرگبار تصویر شدهاند. در حالی که قدرت ویرانگر مردانه در قالبی اجتماعی سازمان یافته و شکل حامی نظم مستقر را به خود گرفته است. البته روند استدلال فروید برای دستیابی به این تفسیر قابل نقد و خدشه پذیر است. چنان که شواهد پشتیبان این ادعاها، طیفی بسیار وسیع و ناهمگن از داده های بحث پذیر را در بر میگیرند؛ مانند این مشاهده که تمام سلاحهای جنگی به فالوس (آلت نرینه) شباهت دارند.
با وجود تفسیر خاص فروید از ارتباط دوقطبیهای زندگی/ مرگ و مرد/ زن و پیوندی که میان این عناصر با لذت برقرار میکند، مقاله فروید از این نظر اهمیت دارد که یکی از نخستین نقدهای اثرگذار جدید بر ارتباط سنتی مرگ با درد و رنج محسوب میشود.
۵. بر مبنای مجموعه ای از شواهد بالینی و زیست شناختی، میدانیم که فروید در مورد ارتباط مرگ و لذت و گسست مفهوم درد و رنج از مرگ تا حدودی بر حق بوده است. شواهد بالینی -همراستا با شهود همگان- نشان میدهند که مرگ، نقطه پایان درد و رنج است. مرگ آن لحظه ای است که تقابل میان لذت و رنج از میان میرود و برای کسانی که به بیماریهای پیش رونده دردناک مانند سرطان – مبتلا شدهاند، لحظه رهایی از رنج محسوب میشود. داده های فیزیولوژیک هم نشان میدهد که بر خلاف تصور عمومی، لحظه مرگ با رنجی همراه نیست. یعنی مرگ درد ندارد!
اینها همه بدان معناست که پیوند رایجی که بین مفهوم مرگ و رنج وجود دارد، مبنای علمی و شواهدی پشتیبان تجربی ندارد. مرگ در شرایطی که به دنبال بیماریای پیش رونده و زمین گیرکننده فرا برسد، همچون نوعی بی حسی و رهایی از درد تجربه میشود و در شرایطی که در اثر سانحه ای ناگهانی و بر بدنی سالم و فعال عارض شود (مانند کسانی که در جنگ کشته میشوند) به دلیل ترشح افراطی آدرنالین و آندورفین ها، گاه با مقدمه ای شوق انگیز و هیجان آور همراه است. در هر حال این نکته آشکار است که بدن در حال مرگ، در صورتی که در اثر لطمه ای ناگهانی با مرگ روبه رو شود، مجموعه ای از داروهای ضد درد و هیجان آور را در خود تولید میکند. تنها استثنا در این مورد، مرگهایی است که با فاصله ای زمانی بعد از سانحه ای دردناک (مانند سوختگی) فرا میرسند. حتی در این موارد هم، چنین مینماید که درد و رنج ناشی از سانحه یاد شده، امری است که توسط بدن زنده تجربه میشود و لحظه مرگ، – چنان که گفته شد – با نوعی بی حسی و رهایی از رنج همراه است. از این رو، پیوند مرگ و رنج، رابطه ای ذهنی و موهوم است. از این رو، چنین مینماید که این مصرع از شعر ایرج میرزا به لحاظ علمی درست باشد که هر قوی اول ضعیف شد، بعد مُرد.
۶. یکی از نویسندگان معاصر فرانسوی که بسیار در مورد مرگ نوشته است، ژرژ باتای نام دارد که از جنبههایی پیرو فروید هم محسوب میشود. باتای به ویژه به ارتباط میان تابو و مرگ علاقه مند بود و در مورد مناسک دوپهلوی تدفین و سوگواری کنکاش فراوان کرده است. مراسمی که از سویی برای احترام گذاشتن به خاطره فرد متوفی و بازماندگان وی تخصیص یافتهاند و از سوی دیگر معمولا با نجس و تابو پنداشتن جسد و روشهایی برای خلاص شدن از شر آن همراه هستند. از دید باتای، مناسک بی اثر کردن مرده و هنجار نمودن خاطره متوفی، روشهایی عام و فراگیر هستند که در تمام جوامع انسانی وجود دارند و به ماهیت ویژه مرگ و پیوند ناگسستنیاش با زندگی دلالت دارند.
هر عضو جامعه، کنشگری فعال و مولد است که از دید نظریه دو جسم، حامل دو بعد متمایز محسوب میشود. فرد، یک بعد طبیعی و یک بعد اجتماعی دارد. بعد طبیعی به ساختار بدنش، سنش، جنسیتش و خصوصیات زیست شناختیاش مربوط میشود و بعد اجتماعیاش به نقشهایی که بر عهده دارد، تخصصش و منزلت و جایگاهش در سلسله مراتب قدرت اجتماعی باز میگردد. مرگ، رخدادی است که بعد طبیعی فرد را زائل میکند، بی آن که بدن را از میان بردارد و بعد اجتماعی را دستخوش نابودی میسازد، بی آن که خاطره فرد متوفی در ذهن اطرافیانش را حذف کند.
از این رو، مرگ نوعی عدم آسیب اجتماعی است که توازن رایج در میان دو بعد یک سوژه انسانی را بر هم میزند. از دید باتای، مناسک تدفین و سوگواری روشهایی هستند که توسط بازماندگان و نظام اجتماعی برای ترمیم این آسیب ابداع شدهاند. مرگ، مانند زندگی در بدن اقامت میکند و به همین دلیل با فرا رسیدنش، بعد طبیعی یک عضو جامعه به امری متضاد با خود بدل میشود. بدن که تا به حال به دلیل جاندار بودن و برخورداری از ماهیت زندگی امری مقدس و صاحب حقوق پنداشته میشد، ناگهان از مرتبه خود فرو میافتد و به جایگاه مرگ تبدیل میگردد. مرگی که هم از نظر زیست شناختی و هم روانی، بازماندگان را تهدید میکند. فرآیند فساد و تلاشی جسد، چیزی است که از نظر بهداشتی و زیستی بیماری زا و خطرناک تلقی میشود و خود حضور جسد یعنی دیگریای که با وجود زنده نبودن، هنوز حضور دارد، حقیقت تحمل ناپذیر قطعی بودن مرگ را به من گوشزد میکند. از این رو، مرگ گذشته از حذف بازگشت ناپذیر دیگری، اختلالی تهدید کننده در ابعاد دوگانه سوژه انسانی هم محسوب میشود.
این اختلال باید به کمک مراسمی جمعی و مناسکی گروهی خنثی شود. به این ترتیب مناسک تدفین که از دید باتای در حالت اولیهاش با ابراز خشونت نسبت به جسد همراه است، بدن مرده را از ماهیت اجتماعی پیشینش تهی میسازد و آن را به صورت چیزی طبیعی و اجتماع زدوده مسخ میکند. مراسم مرده سوزان، مناسک فرو نهادن جسد و تدفین مجدد بقایای آن، یا رها کردن جسد در مناطقی خاص برای آن که طعمه درندگان شود، نشانههایی هستند که از خشونت آمیز بودن مناسک تدفین حکایت میکنند. گذشته از آن، خود روند خاکسپاری که معمولا با مهار کردن جسد مرده در تابوت یا کفن همراه است و در نهایت به مسدود کردن ارتباط وی با جهان زندگان (به کمک سنگ قبر) ختم میشود، میتواند به شکل کرداری خشونت آمیز تعبیر شود.
بدن مرده، گذشته از خشونتی که تحمل میکند، مرجع خشونت هم تلقی میشود. در تمام فرهنگهای کهنسال و امروزین، مفهوم مرده از قبر گریخته و عناصری اساطیری مانند زامبی و خون آشام وجود دارند. عناصری که عمومیت و ریشه دار بودن تهدید نهفته در بدن مرده را نشان میدهند. خشونتی که با مفهوم مرگ گره خورده است و خشونتی که بر بدن مرده اعمال میشود، نشانههایی هستند که بر ارتباط نزدیک مرگ و زندگی در فضای ذهنی ما دلالت میکنند. مرگ، چیزی کاملا بیگانه با زندگی و متعارض با آن فرض نمیشود که همواره همچون شکلی از ریخت افتاده و ناقص و خراب شده از زندگی بازنمایی میشود و از همین روست که خطرناک مینماید و کنترل کردنش به تابوهای مورد نظر باتای نیاز دارد.
۷. باتای از خلال نوشتارهای گاه پراکنده گویانه اش، به چرخه ای اشاره میکند که مرگ و زندگی را به هم پیوند میدهد و این دو را در رابطه دیالکتیکی نزدیکی با هم ادغام میکند. از دید باتای، ارتباط این دو با مفهومی به نام فساد برقرار میشود. فساد و گندیدگی، فرآیندی است که ماده زنده را به ماده، ی مرده تبدیل میکند. بدن طبیعی زنده وقتی از این فرآیند متاثر شود، به جسدی خطرناک و تهدید کننده تبدیل میشود. فساد، روندی است که به یک اندازه در مرگ و زندگی ریشه دارد. فساد همواره در ماده زنده آغاز میشود و همواره به جسد بیجان ختم میشود. اما ممکن است بدنی زنده در برابر فساد مقاومت کند و یا حتی آن را خنثا نماید. فساد، از سوی دیگر، به خشونتی عام و بی هدف میماند که از سوی طبیعت بر بدن زنده/ مرده اعمال میشود. خشونتی که مناسک مرده کشی مانند تشریح بدن مرده، قطع اندامها، مرده سوزان و…، مشتقی از آن محسوب میشوند.
سخن باتای در مورد فساد به مثابه پیوندگاه زندگی و مرگ، با برداشت فروید شباهتی دارد. فروید نیز به وجود چنین پیوندگاهی باور داشت، اما به جای آن که بر فرآیند فساد و روند تبدیل شدن بدن زنده به مرده تمرکز کند، طبق سنت مطالعاتی خود، غریزه جنسی و روند آمیزش را مورد توجه قرار داده بود. از دید او، دو عنصر نرینه و مادینه که نمایندگان دو نیروی زایندگی و مرگ محسوب میشدند، در شرایطی با هم ادغام میشوند و آن لحظه آمیزش است. آمیزش از دید فروید، شباهت زیادی با فساد از دید باتای دارد و چه تفکر برانگیز است که در بسیاری از نظامهای اخلاقی و برداشتهای عامیانه این دو به عنوان تعابیری مترادف به کار گرفته میشوند.
لحظه اوج لذت جنسی، با نوعی زائل شدن هشیاری، پس زده شدن خودآگاهی و رها شدن ناخودآگاه همراه است. از این رو، آمیزش و ارگاسم اموری ترسناک و تهدید کننده محسوب میشوند که بر مبنای باورهای عامیانه برای سلامت روان و از دید اخلاقی راست کیشانه برای پایداری جامعه تهدید کننده است. درست مانند فساد که به دلیل برخاستن از سوژه ای مرده، به اختلال و تهدیدی مشابه دلالت میکند.
فروید، در بخشهایی پراکنده از آثار خود، به طور مفصل به ارتباط روانشناختی آمیزش و مرگ پرداخته است. آمیزش و بچه دار شدن، از سویی نقطه شروع زندگی است و زاده شدن هر عضو جدید جامعه از مجرای آن متحقق میشود و از سوی دیگر (به ویژه در دوران پیشامدرن) همواره با مرگ ارتباط تنگاتنگی داشته است. در گذشته، مرگ مادران هنگام زایمان به قدری رایج بود که آمیزش زنان را به امری مخاطره برانگیز تبدیل میکرد و به همین ترتیب، به دلیل عقب مانده بودن فنون پزشکی، مرگ و میر نیز بیشتر به سنین پایین کودکی و به ویژه نوزادان مربوط میشد. از این رو، از دیرباز مرگ نیز همچون زندگی با زایمان پیوند معنایی داشته و امروزه نیز به شکلی متقارنتر و عادلانه تر در میان دو جنس، از مجرای امراضی مانند ایدز این رابطه احیا شده است.
از این روست که موازی با مناسک خاکسپاری و سوگواری، مراسمی هم برای آمیزش وجود دارند. اعضای جامعه، از مجرای مناسک سوگواری موفق میشوند به خاطره ای مشترک، همگون، هنجارین و خنثی از فرد متوفی دست یابند و غیاب برگشت ناپذیر او را به این ترتیب پر کنند. مراسم خاکسپاری هم نیمه دیگر کار را به انجام میرساند و شیوه های خنثا کردن جسد خطرناک و فساد لانه کرده در آن را به سرانجام میرساند.
چنان که پیروان جدیدتر فروید در مکتب فرانکفورت نشان دادهاند، مناسک مربوط به آمیزش نیز نقشی مشابه را بر عهده دارند. آنها نیز فرآیند زیست شناختی آمیزش دو بدن نرینه و مادینه و دستیابی به اوج لذت جنسی را سازماندهی و هنجارین میسازند و قالبی حقوقی و اجتماعی را بر میسازند که این حادثه تهدید کننده را فهمیدنی، پیش بینی پذیر و قانونمند مینماید.
آنچه که در نگاه باتای و فروید در مورد پیوندگاه مرگ و زندگی مشترک است، مفهوم آشوب است. آمیزش و فساد، گذشته از رابطه استعاری شان با هم، از یک نظر با هم شباهت دارند و آن هم پیوندشان با مفهوم آشوب است. هردوی این مفاهیم، بر گسسته شدن قانونی مرسوم و شکسته شدن مرزبندیهای معمول دلالت دارند. جهان روزمره ما که زمینه کردارهای هنجارین مان را بر میسازد، بر مبنای مرزبندیها و قاعدههایی منظم شده است که زنده را از مرده، بدن طبیعی را از نقش اجتماعی و زن را از مرد جدا میسازد. لحظه تداخل مرگ در زندگی (فساد)، یا زندگی در مرگ (آمیزش) از این نظر خاص تلقی میشوند که این مرزبندیها را در مینوردند و قواعد حاکم بر زندگی هنجارین را به طور موقت به حالت تعلیق در میآورند.
آشوب از این رو، امری منسوب به مرگ و در تعارض با زندگی نیست که خاصیت مقاطع در هم آمیختگی این دوست. مرگ نیز مانند زندگی از نظم ویژه خویش برخوردار است. نظمی که پس از پایان یافتن روند فساد، با بازگشتن بدن مرده به طبیعت (به طور نمادین، با تبدیل شدن جسد به اسکلت) برقرار میشود و همان است که بر جهان بیجان سیطره دارد. آشوب، محصول رخنه نیروهای مرگ در زندگی است که در قالب مرض و آسیب کالبدشناختی و فساد تجلی مییابد؛ و یا به نفوذ نیروهای زندگی در مرگ مربوط میشود که تبلورش را در آمیزش جنسی و بسته شدن نطفه فردی جدید میتوان دریافت. آشوب، همچون لذت، امری است مرتبط با مرگ و لذت و محصول اندرکنش این دو و به تعبیری، نشانه ماهیت مشترک این دو.
۸. سخن گفتن از مرگ، چنان که فروید اشاره و باتای تاکید کرده است، امری ناخوشایند، ناپسند، خطرناک و بدشگون پنداشته میشود. همگان در تلاش برای محصور کردن مرگ در شرایطی ویژه مانند جنگ، مکانی ویژه مانند بیمارستان و افرادی ویژه (مانند بیماران و سالخوردگان) در نوعی توطئه ناگفتنی همدست هستند. از این رو سخن گفتن از مرگ و هم طراز پنداشتنش با زندگی کاری است به لحاظ نظری دشوار و ناپذیرفتنی و به لحاظ عملی نامطلوب و نامرسوم.
با این وجود، چنان که هایدگر گفته، مرگ گرانیگاهی است که زندگی همه ما گرداگرد آن در چرخش است. مرگ، غایتی قطعی و پایانی گریزناپذیر است که داستا ن زندگی ما در پیوند با آن معنا مییابد، یا پوچ میشود. از این رو نگریستن به آن، به یاد آوردنش و فهمیدنش وظیفه ای است که جویندگان زندگی معنادار ناچارند برآوردهاش سازند.
دایره واژگان امروز ما و قلمرو مجاز گمانه زنی معاصرمان در مورد مرگ، بی تردید وامدار فروید و جنبش روانکاوی است. نقصهای رویکرد فرویدی هرچه که باشد و نقدهای وارد بر نظام روانشناختی اش به هر قدرتی که باشند، باید نقش مهم و اثرگذار وی را بر گشوده شدن حوزههایی از بحث و اندیشه قدر شناخت که بی تردید مرگ یکی از آنهاست.
/ع
قطعیترین امر درباره زندگی، مرگ است. با این وجود، شیوه های رنگارنگ انکار مرگ، الگوهای متنوع واژگونه ساختن معنای آن و روشهای هوشمندانه بازتفسیر و بازخوانی این رخداد طبیعی، چنان رواجی دارند که هر ذهن کنجکاوی را در رویارویی با این مفهوم دچار سردرگمی میسازند. گویا ابهامی که در مفهوم زندگی تنیده شده است، به مرگ نیز سرایت کرده باشد. مطلب حاضر با اشاره به سه نظریه (ازجمله نظریه فروید) در باب مرگ تنها به نقد آنها میپردازد.
۱. در نگاه دانشمندان علوم تجربی راز بزرگی در مرگ وجود ندارد. مرگ، ویران شدن مرزهای سامانه ای است که به طور موقت و در تعادلی شکننده، قلمروی درونی و زنده را از محیطی بیرونی و بیجان تفکیک میکرده است. مرگ پایان یافتن اعلام استقلال سیستمی زنده است که برای مدتی بسیار کوتاه در حد عمر اندک جانداران- در برابر فشار زورآور محیط پیرامونیاش مقاومت به خرج داده است. مرگ ظهور تعادلی ترمودینامیک است، در میان درون و برون سیستمی که به ضرب و زور ساختارهای اطلاعاتی، جریان ماده و انرژی را به شکلی هم افزا سازماندهی کرده بود. در دانش تجربی، مرگ چیزی شگفت آور یا نامنتظره نیست. تنها نقطه پایانی است، بر ماجرایی موقت و کوتاه مدت به نام زندگی. این زندگی است که در پویایی غیرمنتظرهاش، در پیچیدگی افزاینده و پیش بینی ناپذیرش و در الگوهای تکامل یابنده و گوناگونش شگرف و غریب مینماید. مرگ، برعکس امری عادی و پیش پا افتاده مینماید. روندی معقول، طبیعی و قطعی که تمام سازواره های جاندار را در میرباید، نظم و پیچیدگی درونی شان را منهدم میسازد و در سیری شناخته شده و قابل پیش بینی، عناصر بغرنج اندوخته شده در درون سیستمهای جاندار را دستخوش تجزیه و پراکندگی و تباهی میسازد. پرسش بزرگ در این جا، دلیل مردن جانداران نیست که ماهیت جان و چگونگی زنده بودنشان است.
از دید نظریه پردازان علوم انسانی اما، مرگ امری رمزآلود است. بر خلاف علوم تجربی که بر شواهد آزمایشگاهی و دگردیسی حالات گوناگون ماده تمرکز کردهاند، در علوم انسانی با آدمیان، خواستها و میلهایشان سر و کار داریم. در این جا معنایی که آدمیان برای زندگی خویش بر میسازند و شیوه ای که آن را به کردار و رفتار تبدیل میکنند، موضوع بحث است. از این رو، در دامنه علوم انسانی مرگ همچون امری رازآمیز و شگفت جلوه میکند. در مقابل زندگی امری واضح و روشن پنداشته میشود. چیزی ملموس و تجربه شده که نزدیک و آشنا مینماید و بر بنیاد شهود روزانه ما استوار شده است.
در این قلمرو، مرگ معمایی بزرگ است؛ نقطه پایانی که رشته آشنا و امن عمر را قطع میکند، حادثه ای گریزناپذیر و عمومی که همگان با آن روبرو خواهند شد و با این وجود زمان و مکان وقوعش قابل پیش بینی نیست. مرگ است که به قهرمانانهترین سرگذشتها معنا میبخشد و مرگ است که پیش پا افتادهترین زندگیها را پوچ میسازد. پیشامدی است که قطعا فرا خواهد رسید و با این وجود فرا رسیدنش همواره غیرقطعی و نامنتظره است. تجربه ای است که در دامنه مشاهدات ما، موضوعش همواره دیگری است، اما بی تردید توسط خود ما نیز درک خواهد شد. مرگ از این رو وحدت اضداد است. امری است مشاهده پذیر و درک ناپذیر، گریزپا و تعقیب کننده، قطعی و غیرقابل پیش بینی و معنابخش و پوچ کننده. شاید مرگ به دلیل در هم آمیختن این صفتهای متضاد به معمایی چنین بزرگ تبدیل شده باشد.
۲. درباره مرگ، سه اصل موضوعه عمومی وجود دارد که در تمام فرهنگها و تمام مقاطع تاریخی، به شکلی صریح یا تلویحی مورد پذیرش بوده است و مستقل از نظریه پردازی های فیلسوفان، روحانیون و دانشمندان، توسط عامه مردم پیش فرض گرفته میشده است.
نخستین و مستحکمترین پیش فرض، به رابطه زندگی و مرگ باز میگردد. تضاد آشتی ناپذیر این دو و آرایش یافتنشان در قالب یک دوقطبی معنایی، چنان آشکار و آشناست که ما را از بحث و شرح بیشتر بی نیاز میسازد. مرگ، همواره در قالب متضاد زندگی تعریف شده است و همچون امری مخالف حیات فهمیده میشود. مرگ، غیاب زندگی است و زندگی، غیاب مرگ و این پیش فرض چنان بدیهی مینماید که ذکرش در این جا شاید غریب بنماید.
دومین پیش فرض، آن است که مرگ با مفهوم اموری ناخوشایند و منفی همچون درد و رنج و بیماری و پیری ارتباط دارد. از دیرباز، مرگ را همچون رنجی عظیم و دردی التیام ناپذیر فهمیدهاند و بیماریهایی کشنده مانند طاعون را با نام مرگ سیاه نامگذاری کردهاند. سالخوردگان همچون کسانی تصویر شدهاند که یک پایشان لب گور است و شفا یافتن بیماران همچون رستن از چنگال عفریت مرگ تلقی شده است.
سومین پیش فرض، باور معمولا ناخودآگاه – به این اصل است که جفت متضاد مرگ/ زندگی، با جفتهایی کلیدی مانند آشوب/ نظم، غیاب/ حضور و… پیوند دارد، یا حتی مترادف آنها میباشد.
این نوشتار را برای آن مینویسم که نادرست بودن این سه پیش فرض را نشان دهم و برای دستیابی به این هدف، از چارچوب نظری روانکاوانه در مقام یکی از نیروهای اثرگذار بر تکامل نگرش ما درباره مرگ، بهره خواهم جست، هرچند در کل، از زاویه ای روانکاوانه به روان آدمی نمینگرم.
۳. مرگ و زندگی از دیرباز همچون دو دشمن سازش ناپذیر تجسم شدهاند. زندگی امری اهورایی و مقدس و مرگ سانحه ای شیطانی و ناگوار تلقی میشود و تمایز میان این دو از دیرباز به قدری برجسته و چشمگیر بوده که معمولا در فرهنگهای باستانی آنها را با دو خدا و دو مرجع آسمانی (اهورامزدا در برابر اهریمن، زئوس در برابر هادس و…) و حتی دو قلمرو مکانی متفاوت (معمولا روی زمین در برابر زیر زمین) هم ارز میدانستهاند. با این وجود، چنین مینماید که تعارض میان این دو مفهوم چنین آشکار و بدیهی نباشد.
قطب بندی یاد شده، تا حدودی از مخلوط شدن دو مفهوم متفاوت چیز مرده و چیز بیجان بر میخیزد. چیز بی جان مثل سنگ و رودخانه و ابر – پدیداری است که به خاطر ساختار و کارکرد ویژهاش، حامل حیات و پیچیدگیهای خاص آن نیست و نمیتواند باشد. در حالی که چیز مرده مانند جسد – پدیداری است که دست کم برای مدتی زنده بوده، اما به خاطر فرا رسیدن مرگ پیچیدگی و پویایی ویژه آن را از دست داده است. این بدان معناست که امر بیجان و امر مرده مترادف هم نیستند، قلمرو محیط طبیعی بیجان را نمیتوان عرصه تاخت و تاز مرگ دانست.
لانه مرگ، بر خلاف آنچه که در نگاه نخست به نظر میرسد، بدن جاندار است. تنها جاندار است که میتواند بمیرد؛ و تنها در زمانی کوتاه پس از زنده بودنش همچون چیزی مرده دوام دارد. پس از مدتی کوتاه، پدیدار مرده به پدیداری بیجان تبدیل میشود و به این ترتیب از حوزه قدرت مرگ میگریزد. لاشه ای که تجزیه شد و به خاک تبدیل شد و جسدی که فاسد شد و به مواد آلی سازندهاش تجزیه شد، دیگر پدیده مرده محسوب نمیشوند که بخشی از طبیعت بیجان هستند. قلمرو ماده بی جان، زمینه ای است که دژهای شکننده بدن زنده را محاصره کرده است و در جریان روندی مستمر دیواره های این دژ را فرو میکوبد و آن را به بدنی مرده تبدیل میکند که تنها برای مدتی کوتاه دوام دارد. یعنی زمانی که کافی است تا جسد مرده توسط زمینه کور و بی هدف پیرامونش بلعیده شود. از این روست که عرصه حکمرانی مرگ نیز مانند زندگی، بدن است. بدن، نقطه پیوندی است که مرگ و زندگی در آن با هم تلاقی میکنند. هریک برای مدتی کوتاه میتواند در آن لانه کند و حضور هریک حضور دیگری را کمرنگ میسازد. به همین دلیل هم بدن در تمام تمدنهای کهنسال و تمدنهای امروزین با تفسیری دیگر- همچون امری قدسی تلقی میشده و در عین حال نقطه تمرکز تابوها و محرمات نیز بوده است.
زندگی و مرگ، از این رو، در قلمرو زمانی و مکانی مشابهی مستقر شدهاند. از دید سوژه ای که تعادل پویایی مرگ و زندگی را در درون بدنش تجربه میکند، ممکن است مرگ و زندگی متعارض و متضاد بنمایند. اما اگر از بیرون و به شکلی عینی به این دو بنگریم، یین و یانگی در هم تنیده را باز مییابیم که هیچ کدامشان بدون حضور دیگری معنا ندارند. مرگ تنها در بدنی زنده ظهور میکند و زندگی تنها در کشمکش با مرگ و مقاومتی که در برابر مردن از خود نشان میدهد، تثبیت میشود. این دو، مفاهیمی در هم پیوسته و مرتبط با هم هستند. چنان که تمام زوجهای متضاد معنایی دیگر نیز چنین هستند.
۴. ارتباط نهادین مرگ و زندگی و سوار شدن هر یک بر روی دیگری، درکی است که برای مدتهایی طولانی در شاخههایی از علوم تجربی و به ویژه زیست شناسی سابقه داشته است. با این وجود، این برداشت برای مدتی بسیار طولانی تیول دانشمندان و گروهی اندک از نخبگان فکری محسوب میشد. کسی که در فراگیر شدن این ادراک و تبدیل شدن این شناخت به امری عمومی نقشی به سزا ایفا کرد، فروید بود.
فروید در سال ۱۹۱۹.م یکی از مشهورترین رساله های خود را به رشته تحریر در آورد. نوشتاری که امروز با عنوان فراسوی اصل لذت شناخته میشود. فروید در این متن، به بازنگری در آرای پیشین خود پرداخته و این نقد مخالفانش را پذیرفته که باور به اصل لذت و جریان لیبیدو، برای توضیح تمام رخدادهای روانی آدمیان کافی نیست. فروید که با قالب روان پویایی (Psychodynamism) مشهور خود به روان آدمی مینگریست، چارچوبی تقریبا مکانیکی را در مورد نیروها و متغیرهای درون ذهن آدمی ابداع کرده بود که از چند نظر انقلابی مینمود:
نخست آن که امر ناخودآگاه را به رسمیت شناخته بود. آن هم نه همچون سویه ای تاریک و منفی و دست و پاگیر از نفس سرکش بشری چنان که در آثار روحانیون مسیحی تصویر میشد بلکه همچون خزانه ای از اندوخته های روانی که بخش عمده شخصیت آدمیان را شکل میداد و کردارهایش را تعیین میکرد.
دومین ابداع مهم فروید، آن بود که لذت را از مرتبه امری فلسفی و اخلاقی فرو کشیده بود و آن را با تعبیری زیست شناختی به عنوان محور پویایی روان بشر معتبر ساخته بود. فروید با الهام از قالب نظری مکانیکیای که در زمانهاش مسلط بود، این لذت را با جریانی از نیروها و فشارها و اندرکنشهای شبه فیزیکی همتا دانسته بود که در قالب مفهوم لیبیدو تبلور مییافت.
سومین عنصر انقلابی در نظریه فروید آن بود که کل دستگاه نظریاش را به شیوه ای از روان درمانی پیوند داده بود و کلیت این مجموعه را در قالب زنجیره ای از مشاهدات تجربی و تفسیرهای مبتنی بر آزمون، به علم مدرن نزدیک ساخته بود.
اهمیت دیدگاه فروید، از آن روست که نخستین چارچوب مدرن علمی درباره روان انسان را صورتبندی کرد و این کار را در شرایطی انجام داد که دو مفهوم کلیدی ناخودآگاه و لذت در نگرشش به جایگاهی کلیدی و مثبت دست یافته بودند. این دو مفهوم، برای مدتی بسیار طولانی زیر تاثیر اخلاقیات مسیحی و آرای ارسطویی کلیسای کاتولیک همچون عناصری شیطانی و ناپسند تلقی میشدند و همواره از دایره اندیشه درباره روان سالم و توانمند کنار گذاشته میشدند. برداشت ویژه فروید، با مخالفتی که نسبت به سرکوب اصل لذت داشت و شیوههایی گاه کارآمد که برای دروان درمانی ابداع کرده بود، گره خورد و نگرشش را به نوعی نظریه فراگیر تبدیل کرد که همه چیز را به شکلی نوآورانه توضیح میداد و در عین حال مدعی رسالتی انقلابی و رهایی بخش هم بود.
مرگ گرانیگاهی است که زندگی همه ما گرداگرد آن در چرخش است. از این رو فهمیدنش وظیفه ای است که جویندگان زندگی معنادار ناچارند برآوردهاش سازند.
در این زمانه و در این زمینه بود که فروید مقاله فراسوی اصل لذت را نگاشت. متنی که برای حل کردن معمای خشونت انسانی اختصاص یافته بود. فروید، به ویژه در جریان جنگ جهانی نخست، به بازبینی در آرای خود پرداخت و دریافت که محور گرفتن نتیجه مستقیم میل به لذت (یعنی غریزه جنسی)، به تنهایی برای توضیح دادن رفتارهایی ویرانگرانه همچون کشتار همنوعان و شهوت خونریزی و آزار دیگران کافی نیست. از این رو، در این نوشتار، غریزه تازه ای را به میل جنسی افزود. فروید پیش از آن لذت را با میل به بقا و گرایش عمومی جانداران برای تداوم زندگی مربوط دانسته بود و از این رو غریزه جنسی (اروس) را با زندگی مترادف میدانست. از این رو وقتی قصد کرد تا قطبی در برابر میل به زندگی تعریف کند، آن را غریزه مرگ نامید و آن را تاناتوس نامید که در اساطیر یونانی برادر خدای خواب (هوپنوس) پنداشته میشد و اسمش به معنای مرگ بود.
فروید در این نوشتار ادعا کرده بود که لذت، نه تنها با بقا و زندگی که با مرگ هم در ارتباط است. سازواره های زنده، به همان شکلی که بقای خویش و زنده ماندن خود را محور انتخاب رفتارهایشان قرار میدهند، به طور فعال در پی نابود کردن رقیبان و دشمنان نیز هستند و از دستیابی به این اهداف نیز لذت میبرند. به این ترتیب، اصل لذت که در منظومه فرویدی جایگاهی مرکزی داشت، به طور همزمان با دو نیروی متعارض زندگی و مرگ پیوند خورد. زندگی خویش و مرگ دیگران. فروید دراین رساله و در نوشتارهای دیگرش، زندگی و مرگ را با دو اصل بنیادین زن و مرد نیز مربوط دانست و با شیوه ای که امروزه نقد شدید متفکران زن گرا (Feminist) را بر انگیخته است، عنصر نرینه را با نظم و قدرت و عنصر مادینه را با آشوب و ابهام مترادف دانست. فروید معتقد بود که به دلیل همین همخوانی معنایی جفت متضاد زندگی/ مرگ با مرد/ زن (و البته نظم/آشوب) است که زنان در اساطیر ملل گوناگون به صورت موجوداتی آشوبگر و گاه مرگبار تصویر شدهاند. در حالی که قدرت ویرانگر مردانه در قالبی اجتماعی سازمان یافته و شکل حامی نظم مستقر را به خود گرفته است. البته روند استدلال فروید برای دستیابی به این تفسیر قابل نقد و خدشه پذیر است. چنان که شواهد پشتیبان این ادعاها، طیفی بسیار وسیع و ناهمگن از داده های بحث پذیر را در بر میگیرند؛ مانند این مشاهده که تمام سلاحهای جنگی به فالوس (آلت نرینه) شباهت دارند.
با وجود تفسیر خاص فروید از ارتباط دوقطبیهای زندگی/ مرگ و مرد/ زن و پیوندی که میان این عناصر با لذت برقرار میکند، مقاله فروید از این نظر اهمیت دارد که یکی از نخستین نقدهای اثرگذار جدید بر ارتباط سنتی مرگ با درد و رنج محسوب میشود.
۵. بر مبنای مجموعه ای از شواهد بالینی و زیست شناختی، میدانیم که فروید در مورد ارتباط مرگ و لذت و گسست مفهوم درد و رنج از مرگ تا حدودی بر حق بوده است. شواهد بالینی -همراستا با شهود همگان- نشان میدهند که مرگ، نقطه پایان درد و رنج است. مرگ آن لحظه ای است که تقابل میان لذت و رنج از میان میرود و برای کسانی که به بیماریهای پیش رونده دردناک مانند سرطان – مبتلا شدهاند، لحظه رهایی از رنج محسوب میشود. داده های فیزیولوژیک هم نشان میدهد که بر خلاف تصور عمومی، لحظه مرگ با رنجی همراه نیست. یعنی مرگ درد ندارد!
اینها همه بدان معناست که پیوند رایجی که بین مفهوم مرگ و رنج وجود دارد، مبنای علمی و شواهدی پشتیبان تجربی ندارد. مرگ در شرایطی که به دنبال بیماریای پیش رونده و زمین گیرکننده فرا برسد، همچون نوعی بی حسی و رهایی از درد تجربه میشود و در شرایطی که در اثر سانحه ای ناگهانی و بر بدنی سالم و فعال عارض شود (مانند کسانی که در جنگ کشته میشوند) به دلیل ترشح افراطی آدرنالین و آندورفین ها، گاه با مقدمه ای شوق انگیز و هیجان آور همراه است. در هر حال این نکته آشکار است که بدن در حال مرگ، در صورتی که در اثر لطمه ای ناگهانی با مرگ روبه رو شود، مجموعه ای از داروهای ضد درد و هیجان آور را در خود تولید میکند. تنها استثنا در این مورد، مرگهایی است که با فاصله ای زمانی بعد از سانحه ای دردناک (مانند سوختگی) فرا میرسند. حتی در این موارد هم، چنین مینماید که درد و رنج ناشی از سانحه یاد شده، امری است که توسط بدن زنده تجربه میشود و لحظه مرگ، – چنان که گفته شد – با نوعی بی حسی و رهایی از رنج همراه است. از این رو، پیوند مرگ و رنج، رابطه ای ذهنی و موهوم است. از این رو، چنین مینماید که این مصرع از شعر ایرج میرزا به لحاظ علمی درست باشد که هر قوی اول ضعیف شد، بعد مُرد.
۶. یکی از نویسندگان معاصر فرانسوی که بسیار در مورد مرگ نوشته است، ژرژ باتای نام دارد که از جنبههایی پیرو فروید هم محسوب میشود. باتای به ویژه به ارتباط میان تابو و مرگ علاقه مند بود و در مورد مناسک دوپهلوی تدفین و سوگواری کنکاش فراوان کرده است. مراسمی که از سویی برای احترام گذاشتن به خاطره فرد متوفی و بازماندگان وی تخصیص یافتهاند و از سوی دیگر معمولا با نجس و تابو پنداشتن جسد و روشهایی برای خلاص شدن از شر آن همراه هستند. از دید باتای، مناسک بی اثر کردن مرده و هنجار نمودن خاطره متوفی، روشهایی عام و فراگیر هستند که در تمام جوامع انسانی وجود دارند و به ماهیت ویژه مرگ و پیوند ناگسستنیاش با زندگی دلالت دارند.
هر عضو جامعه، کنشگری فعال و مولد است که از دید نظریه دو جسم، حامل دو بعد متمایز محسوب میشود. فرد، یک بعد طبیعی و یک بعد اجتماعی دارد. بعد طبیعی به ساختار بدنش، سنش، جنسیتش و خصوصیات زیست شناختیاش مربوط میشود و بعد اجتماعیاش به نقشهایی که بر عهده دارد، تخصصش و منزلت و جایگاهش در سلسله مراتب قدرت اجتماعی باز میگردد. مرگ، رخدادی است که بعد طبیعی فرد را زائل میکند، بی آن که بدن را از میان بردارد و بعد اجتماعی را دستخوش نابودی میسازد، بی آن که خاطره فرد متوفی در ذهن اطرافیانش را حذف کند.
از این رو، مرگ نوعی عدم آسیب اجتماعی است که توازن رایج در میان دو بعد یک سوژه انسانی را بر هم میزند. از دید باتای، مناسک تدفین و سوگواری روشهایی هستند که توسط بازماندگان و نظام اجتماعی برای ترمیم این آسیب ابداع شدهاند. مرگ، مانند زندگی در بدن اقامت میکند و به همین دلیل با فرا رسیدنش، بعد طبیعی یک عضو جامعه به امری متضاد با خود بدل میشود. بدن که تا به حال به دلیل جاندار بودن و برخورداری از ماهیت زندگی امری مقدس و صاحب حقوق پنداشته میشد، ناگهان از مرتبه خود فرو میافتد و به جایگاه مرگ تبدیل میگردد. مرگی که هم از نظر زیست شناختی و هم روانی، بازماندگان را تهدید میکند. فرآیند فساد و تلاشی جسد، چیزی است که از نظر بهداشتی و زیستی بیماری زا و خطرناک تلقی میشود و خود حضور جسد یعنی دیگریای که با وجود زنده نبودن، هنوز حضور دارد، حقیقت تحمل ناپذیر قطعی بودن مرگ را به من گوشزد میکند. از این رو، مرگ گذشته از حذف بازگشت ناپذیر دیگری، اختلالی تهدید کننده در ابعاد دوگانه سوژه انسانی هم محسوب میشود.
این اختلال باید به کمک مراسمی جمعی و مناسکی گروهی خنثی شود. به این ترتیب مناسک تدفین که از دید باتای در حالت اولیهاش با ابراز خشونت نسبت به جسد همراه است، بدن مرده را از ماهیت اجتماعی پیشینش تهی میسازد و آن را به صورت چیزی طبیعی و اجتماع زدوده مسخ میکند. مراسم مرده سوزان، مناسک فرو نهادن جسد و تدفین مجدد بقایای آن، یا رها کردن جسد در مناطقی خاص برای آن که طعمه درندگان شود، نشانههایی هستند که از خشونت آمیز بودن مناسک تدفین حکایت میکنند. گذشته از آن، خود روند خاکسپاری که معمولا با مهار کردن جسد مرده در تابوت یا کفن همراه است و در نهایت به مسدود کردن ارتباط وی با جهان زندگان (به کمک سنگ قبر) ختم میشود، میتواند به شکل کرداری خشونت آمیز تعبیر شود.
بدن مرده، گذشته از خشونتی که تحمل میکند، مرجع خشونت هم تلقی میشود. در تمام فرهنگهای کهنسال و امروزین، مفهوم مرده از قبر گریخته و عناصری اساطیری مانند زامبی و خون آشام وجود دارند. عناصری که عمومیت و ریشه دار بودن تهدید نهفته در بدن مرده را نشان میدهند. خشونتی که با مفهوم مرگ گره خورده است و خشونتی که بر بدن مرده اعمال میشود، نشانههایی هستند که بر ارتباط نزدیک مرگ و زندگی در فضای ذهنی ما دلالت میکنند. مرگ، چیزی کاملا بیگانه با زندگی و متعارض با آن فرض نمیشود که همواره همچون شکلی از ریخت افتاده و ناقص و خراب شده از زندگی بازنمایی میشود و از همین روست که خطرناک مینماید و کنترل کردنش به تابوهای مورد نظر باتای نیاز دارد.
۷. باتای از خلال نوشتارهای گاه پراکنده گویانه اش، به چرخه ای اشاره میکند که مرگ و زندگی را به هم پیوند میدهد و این دو را در رابطه دیالکتیکی نزدیکی با هم ادغام میکند. از دید باتای، ارتباط این دو با مفهومی به نام فساد برقرار میشود. فساد و گندیدگی، فرآیندی است که ماده زنده را به ماده، ی مرده تبدیل میکند. بدن طبیعی زنده وقتی از این فرآیند متاثر شود، به جسدی خطرناک و تهدید کننده تبدیل میشود. فساد، روندی است که به یک اندازه در مرگ و زندگی ریشه دارد. فساد همواره در ماده زنده آغاز میشود و همواره به جسد بیجان ختم میشود. اما ممکن است بدنی زنده در برابر فساد مقاومت کند و یا حتی آن را خنثا نماید. فساد، از سوی دیگر، به خشونتی عام و بی هدف میماند که از سوی طبیعت بر بدن زنده/ مرده اعمال میشود. خشونتی که مناسک مرده کشی مانند تشریح بدن مرده، قطع اندامها، مرده سوزان و…، مشتقی از آن محسوب میشوند.
سخن باتای در مورد فساد به مثابه پیوندگاه زندگی و مرگ، با برداشت فروید شباهتی دارد. فروید نیز به وجود چنین پیوندگاهی باور داشت، اما به جای آن که بر فرآیند فساد و روند تبدیل شدن بدن زنده به مرده تمرکز کند، طبق سنت مطالعاتی خود، غریزه جنسی و روند آمیزش را مورد توجه قرار داده بود. از دید او، دو عنصر نرینه و مادینه که نمایندگان دو نیروی زایندگی و مرگ محسوب میشدند، در شرایطی با هم ادغام میشوند و آن لحظه آمیزش است. آمیزش از دید فروید، شباهت زیادی با فساد از دید باتای دارد و چه تفکر برانگیز است که در بسیاری از نظامهای اخلاقی و برداشتهای عامیانه این دو به عنوان تعابیری مترادف به کار گرفته میشوند.
لحظه اوج لذت جنسی، با نوعی زائل شدن هشیاری، پس زده شدن خودآگاهی و رها شدن ناخودآگاه همراه است. از این رو، آمیزش و ارگاسم اموری ترسناک و تهدید کننده محسوب میشوند که بر مبنای باورهای عامیانه برای سلامت روان و از دید اخلاقی راست کیشانه برای پایداری جامعه تهدید کننده است. درست مانند فساد که به دلیل برخاستن از سوژه ای مرده، به اختلال و تهدیدی مشابه دلالت میکند.
فروید، در بخشهایی پراکنده از آثار خود، به طور مفصل به ارتباط روانشناختی آمیزش و مرگ پرداخته است. آمیزش و بچه دار شدن، از سویی نقطه شروع زندگی است و زاده شدن هر عضو جدید جامعه از مجرای آن متحقق میشود و از سوی دیگر (به ویژه در دوران پیشامدرن) همواره با مرگ ارتباط تنگاتنگی داشته است. در گذشته، مرگ مادران هنگام زایمان به قدری رایج بود که آمیزش زنان را به امری مخاطره برانگیز تبدیل میکرد و به همین ترتیب، به دلیل عقب مانده بودن فنون پزشکی، مرگ و میر نیز بیشتر به سنین پایین کودکی و به ویژه نوزادان مربوط میشد. از این رو، از دیرباز مرگ نیز همچون زندگی با زایمان پیوند معنایی داشته و امروزه نیز به شکلی متقارنتر و عادلانه تر در میان دو جنس، از مجرای امراضی مانند ایدز این رابطه احیا شده است.
از این روست که موازی با مناسک خاکسپاری و سوگواری، مراسمی هم برای آمیزش وجود دارند. اعضای جامعه، از مجرای مناسک سوگواری موفق میشوند به خاطره ای مشترک، همگون، هنجارین و خنثی از فرد متوفی دست یابند و غیاب برگشت ناپذیر او را به این ترتیب پر کنند. مراسم خاکسپاری هم نیمه دیگر کار را به انجام میرساند و شیوه های خنثا کردن جسد خطرناک و فساد لانه کرده در آن را به سرانجام میرساند.
چنان که پیروان جدیدتر فروید در مکتب فرانکفورت نشان دادهاند، مناسک مربوط به آمیزش نیز نقشی مشابه را بر عهده دارند. آنها نیز فرآیند زیست شناختی آمیزش دو بدن نرینه و مادینه و دستیابی به اوج لذت جنسی را سازماندهی و هنجارین میسازند و قالبی حقوقی و اجتماعی را بر میسازند که این حادثه تهدید کننده را فهمیدنی، پیش بینی پذیر و قانونمند مینماید.
آنچه که در نگاه باتای و فروید در مورد پیوندگاه مرگ و زندگی مشترک است، مفهوم آشوب است. آمیزش و فساد، گذشته از رابطه استعاری شان با هم، از یک نظر با هم شباهت دارند و آن هم پیوندشان با مفهوم آشوب است. هردوی این مفاهیم، بر گسسته شدن قانونی مرسوم و شکسته شدن مرزبندیهای معمول دلالت دارند. جهان روزمره ما که زمینه کردارهای هنجارین مان را بر میسازد، بر مبنای مرزبندیها و قاعدههایی منظم شده است که زنده را از مرده، بدن طبیعی را از نقش اجتماعی و زن را از مرد جدا میسازد. لحظه تداخل مرگ در زندگی (فساد)، یا زندگی در مرگ (آمیزش) از این نظر خاص تلقی میشوند که این مرزبندیها را در مینوردند و قواعد حاکم بر زندگی هنجارین را به طور موقت به حالت تعلیق در میآورند.
آشوب از این رو، امری منسوب به مرگ و در تعارض با زندگی نیست که خاصیت مقاطع در هم آمیختگی این دوست. مرگ نیز مانند زندگی از نظم ویژه خویش برخوردار است. نظمی که پس از پایان یافتن روند فساد، با بازگشتن بدن مرده به طبیعت (به طور نمادین، با تبدیل شدن جسد به اسکلت) برقرار میشود و همان است که بر جهان بیجان سیطره دارد. آشوب، محصول رخنه نیروهای مرگ در زندگی است که در قالب مرض و آسیب کالبدشناختی و فساد تجلی مییابد؛ و یا به نفوذ نیروهای زندگی در مرگ مربوط میشود که تبلورش را در آمیزش جنسی و بسته شدن نطفه فردی جدید میتوان دریافت. آشوب، همچون لذت، امری است مرتبط با مرگ و لذت و محصول اندرکنش این دو و به تعبیری، نشانه ماهیت مشترک این دو.
۸. سخن گفتن از مرگ، چنان که فروید اشاره و باتای تاکید کرده است، امری ناخوشایند، ناپسند، خطرناک و بدشگون پنداشته میشود. همگان در تلاش برای محصور کردن مرگ در شرایطی ویژه مانند جنگ، مکانی ویژه مانند بیمارستان و افرادی ویژه (مانند بیماران و سالخوردگان) در نوعی توطئه ناگفتنی همدست هستند. از این رو سخن گفتن از مرگ و هم طراز پنداشتنش با زندگی کاری است به لحاظ نظری دشوار و ناپذیرفتنی و به لحاظ عملی نامطلوب و نامرسوم.
با این وجود، چنان که هایدگر گفته، مرگ گرانیگاهی است که زندگی همه ما گرداگرد آن در چرخش است. مرگ، غایتی قطعی و پایانی گریزناپذیر است که داستا ن زندگی ما در پیوند با آن معنا مییابد، یا پوچ میشود. از این رو نگریستن به آن، به یاد آوردنش و فهمیدنش وظیفه ای است که جویندگان زندگی معنادار ناچارند برآوردهاش سازند.
دایره واژگان امروز ما و قلمرو مجاز گمانه زنی معاصرمان در مورد مرگ، بی تردید وامدار فروید و جنبش روانکاوی است. نقصهای رویکرد فرویدی هرچه که باشد و نقدهای وارد بر نظام روانشناختی اش به هر قدرتی که باشند، باید نقش مهم و اثرگذار وی را بر گشوده شدن حوزههایی از بحث و اندیشه قدر شناخت که بی تردید مرگ یکی از آنهاست.
/ع
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}